نقد فیلم لسآنجلس تهران، لطفا این فیلم را نبینید
مطلب نقد فیلم لس آنجلس تهران واقعا یادداشتیه بر فیلمی که به اصطلاح اونو فرانقد میمی گن چون که نمیتوان اونو از هیچ دید سینمایی نقد و ارزش گذاری کرد.
ده روزی هست که میخواهم درباره لسآنجلس تهران بنویسم و به زمین و زمان التماس کنم که فیلم رو نبینن، ولی هربار با خودم میگفتم که همون مدت زمان دو ساعتی که در سینما فیلم رو تحمل کردم به اندازه کافی به زندگیام آسیب زده و شاید بهتر باشه که دیگه هیچوقت سراغی از اون نگیرم. اما در آخر عزممو جزم کردم که از با هم شروع کنم و بنویسم که به چه دلیل نباید این فیلم رو دید و بنویسم از قدرت مارکتینگ پشت صحنه فیلم لسآنجلس تهران؛ فیلمی که میتوان اونو بدترین فیلم چند سال گذشته تاریخ سینمای ایران دونست.
مشکل دیگه نوشتن درباره لسآنجلس تهران از اینجا سر میگیرد که نمیدانم باید تفنگ رو به کدوم سمت نشونه گرفت و شلیک کرد.
در توییتر کمپینی راه افتاده بود تحت نام اینکه «حاضرم هرکاری کنم اما لسآنجلس تهران دیده نشه» و این کمپین، انتقادات خانوم بازیگر فیلم، مهناز افشار رو هم به دنبال داشت. اما به درستی با کمپین فوق موافقم و باور راسخی دارم که باید هر جور شده جلوی دیده شدن این فیلم رو گرفت و کلاه گشادی که بر سر مردم گذاشته شده رو برداشت. قبول دارم سر بعضی از فیلمها، منتقدان هرچقدر هم تلاش کنن، نمیتونن مردم رو به ندیدن فیلم تشویق کنن (نمونهاش اثر ضعیف هزارپا) ولی لسآنجلس تهران به درستی توهین مستقیم به شعور مخاطبه. فیلم هزارپا و یا مصارده و امثالهم، داستانی دارن که ضعیفه و بیجون، اما لسآنجلس تهران هیچ چیزی نداره که ضعیف باشه؛ هیچی.
تینا پاکروان و آنالی اکبری فیلمنامهای نوشتند که در اون به زمین و زمان انتقاد میکنن و یکی از هدفهای اصلی پیکان انتقادشان هم مردمانی بوده که درگیر شبکههای اجتماعی شدهان و نادان به بار میآیند. پس از دیدن این پیام فیلم و بررسی کردن اون بود که عزممو جزم کردم به عرض این دو خالق فاجعهای به اسم لسآنجلس تهران برسانم که مشکل مملکت ما، فضای مجازی و درگیری مردم با اون نیس و مشکل اصلی، وجود امثال شماس که پشت دوربینها قرار گرفتید و فیلمی رو روونه اکران میکنین که از بمب داغون کنندهتره.
داستان فیلم چیه؟ فیالواقع فیلم داستانی نداره اما میتوان گفت که قصه دو مرد رو بازگو میکن که از شهر فرشتگان (لس آنجلس) به تهران میآیند و یکی پی مادربزرگ مریضش اومده و اسمش ژوبینه (با بازی افتضاح ژوبین رهبر، استندآپ کمدین درجه دو آمریکایی) و دیگری اسمش بهروزه (با بدترین بازی پرویز پرستویی در کارنامه هنریاش آشنا شید) که پی مرگ پدرش اومده. این دو از قضا همسایه همدیگه هستن و آشناییشون رقم میخورد و مشخص میشه که بهروز دنبال آثار نقاشی مناسب مونده از کلکسیون پدرش اومده و خودش یه نقاش فرانسویه.
بعدتر اما کاشف به عمل میاد که بهروز حقه بازه و دروغ میگوید و هویت دیگری داره.
اون سالها پیش به همراه پدرش از ایران فرار کرده بودن و پدرش با نارو زدن به اون، تابلوهای هنری یه گالری رو دزدیده و به ایران برگشته بود. بهروز هم به دلیل شباهتش به پدرش گناهکار شناخته شده بود و از دست پلیس بینالملل در حال فراره. اون اومده تا تابلوهای دزدیده شده به وسیله پدر مرحومش رو برداره و ببره پس بده تا از شر تعقیب بینالمللی رها شه…
دو پاراگراف بالا بخشی از منجلابی هستن که تینا پاکروان و آنالی اکبری تصمیم گرفتهان اونو به عنوان فیلمنامه اثر مشترک و جدیدشون به مخاطب ارائه کنن. پاکروان در سینمای اجتماعی ضعیفی کار کرده و آنالی اکبری هم یادداشتهای زیبایی مینویسد که در حد کپشنهای اینستاگرام و جذابند و بس. این دو شخص از دو دنیای بیربط، فیلمنامه رو به رشته تحریر در آورده و هر یک ساز خود رو درونسطور اون نواخته؛ طوری که با فیلمنامهای دو وجهی روبرو هستیم: یه دنیای فانتزی و یه سری ماجراهای درام و جدی.
ترکیب فانتزی با بقیه ژانرها از جمله کمدی و درام اشکالی نداره و نمونههای بسیار موفقی از این ترکیبها در سینمای جهان دیده شده، ولی بدیش اینه ترکیب فانتزی و کمدی در سینمای ایران هر بار با لودهبازی و مسخرهبازی اشتباه گرفته شده.
از فیلم خوب،بد،جلف بگیر تا همین لسآنجلس تهران که هر دو اثر با بازیگران خوب خود، پتانسیلی رو به پوچی کشانیدهان.
در بین دیدم فیلم لس آنجلس تهران و دیدن شوخیهای یخ و دیالوگهای بیمزه اون دائم به خود نهیب میزدم که مگه پرویز پرستویی متوجه این اشکالات نشده؟ یا مهناز افشار (که انصافا جنس کمدی رو خوب میشناسد و در همین فیلم از بقیه قابل تحملتر از آب در اومده) نمیفهمیده که با چه فاجعهای طرف هستن؟ ژوبین رهبر مگه کمدین آمریکایی نیس؟ درکی نداشته که چه سکانسهای لوسی رو برداشت کردهان؟ تنها جوابی که به ذهنم رسید شاید تعداد صفرهای چک دستمزدی بوده که اونا رو راضی به بازی در اینجور فیلمی کرده.
ژوبین رهبر در این فیلم واسه اولین بار به سینمای ایران معرفی میشه و باید خدمتشان عرض شه که اگه قصد ورود به مارکت و سینمای ایران رو داشتن، با بد شروعی وارد گود شدهان و شاید این فیلم رو باید اولین و آخرین اثر اون دونست. لهجه ژوبین رهبر (که شاید تنها دلیل قرارداد بستن با اون واسه حضور در فیلم بوده) شاید تو یه دقیقه اول کمی بامزه باشه ولی هرچه از فیلم میگذره شرایط بدتر و بدتر میشه و در اواسط فیلم که ژوبین رهبر شروع به رقصیدن وسط یه گالری نمایشگاه هنری میکنه، مهر فاجعه رو به پیشونی خود میکوبوند.
پرویز پرستویی که همیشه کمدیهایی از جنس خوب بازی کرده (مارمولک، مومیایی ۳ که نمونه موفقی از ترکیب فانتزی و کمدی بود و هست، لیلی با منه و…) این بار وارد انتخاب بسیار بدی شده و بر خلاف گریمهای مختلفی که روی اون انجام شده و با وجود تلاش بسیاری که از اون سر زده، قربونی فیلمنامه ناپخته شده و نمیتونه به چشم بیاد. بالاترین درجه سقوط و به خاک رفتن پرستویی در سکانسیه که قصد سرگرم کردن لیندا (با بازی ماهایا پطروسیان) رو داره و تدوین افتضاح فیلم کاری کرده که بازی اون در این صحنه مثل آماتورترین بازیگر فیلم شه.
ماهایا پطروسیان هم سردرگمترین شخصیت فیلمنامه هست و دقیقا مشابه با ذات و وجود فیلمنامه، اختلاف عجیبی در کاراکترش دیده میشه. اونم مانند پرستویی بعد از سالها به سینمای کمدی برگشته و با اینکه انتخابهای تقریبا مناسبی در کارنامه هنری خودش داشته، همراه با پرویزخان پرستویی به ته این چاه افتادهان و هر دو در اون غرق شدهان. شیمی این دو نفر مثل بیمحتوا بودن و بیمنطق بودن فیلم هیچ معنایی نداره و قدرت بازیگری هر دو به سقوطترین مقام ممکن رسیده.
گوهر خیراندیش هم که یه فاجعه تموم عیاره و بهتره درباره اون صحبتی نشه و مهناز افشار تنها شخصیست که جنس فیلم رو درک کرده و هرچند بازی تکراری کاراکتر خود در نهنگ عنبر رو در همینجا پیاده میکنه ولی بازم به نظر میرسد که متوجه شده وارد چه اشتباهی شده.
شاید اون در توییتر و یا مصاحبههای خبری بعد از اکران خودشو از پا نیندازد ولی شخصا تصور میکنم که افشار از یدونه و توک بازیگران فیلم هست که میدونسته نتیجه کار چه فاجعهای از آب در میاد و خودشو واسه این حجم از انتقادات آماده کرده بود، ولی حجم انتقادات با وجود فضای مجازی و تماشاگران معترض، زیادتر از اندازه انتظار اون بوده.
شوخیهای فیلم تا حد زیادی پاستوریزه هستن و شاید در نگاه اول این موضوع امر مثبتی تلقی شه (به خصوص اینکه کمدیهایی چون هزارپا وارد بخش شوخیهای خط قرمزی شدهان) ولی این پاستوریزه و هموژنیزه و… فیلم هم کمکی نمیکنه که بشه واسه یه لحظه به بخش و ثانیهای از فیلم آفرین گفت.
شاید همه مشکلات بازیگری فیلم رو بشه گردن فیلمنامه بی در و پیکر لسآنجلس تهران انداخت و بازیگران رو بیگناهانی دونست که گول ظاهر فیلم رو خوردهان؛ همون شیرهای که با قدرت مارکتینگ فیلم بر سر مردم هم گذاشته شده و می خوام به طور کوتاه اونو بررسی کنم.
همونطور که گفتم یکی از انتقادات فیلم به سمت و طرف فضای مجازی و استفاده کشکی و هردم بیل مردم از اون برمیگرده و تیم بازاریابی فیلم ام خوب از همین موضوع استفاده کرده و کلیپهای تبلیغاتی ساختهان و اونو در فضای مجازی دست به دست کردهان که ساخت اونا چندین ده برابر خلاقانهتر و با دقتتر از خود فیلم انجام شده.
کلیپها و تیزرهای تبلیغاتی لس آنجلس تهران در فضای مجازی از یدونه سکانسها و دیالوگهایی بهره میبرد که شاید در طول مدت ۱۲۰ دقیقهای فیلم، یکی دو ثانیه رو در بر بگیره و چیدمان پر زرق و برق این نماها در کنار هم باعث شده که مخاطب بعد از دیدن تیزر فکر کنه با یه کمدی طرف هست که ممیزیهای سیاسی-اجتماعی رو رد کرده و نصف اون در آمریکا میگذره. فکری که گفته شد دقیقا همون فرمولاسیونیه که فیلمهای پرفروش امروزی (مثل هزارپا و مصادره و نهنگ عنبر) دارن و لسآنجلس تهران بدون داشتن هیچکدوم از بخشهای این فرمولاسیون، خودشو این جوری نشون میدهد.
لس آنجلس تهران با ترکیب بازیگرانی که تصور خوبی پیش مردم دارن (پرویز پرستویی و انتخابهاش در بازیگری و پطروسیان و افشار و..) ترفند دیگری زده و با پوسترهای تبلیغاتی جنجالی خود، رودست دیگری به تماشاگران زده و اونا رو کنجکاوانه وارد سالنهای سینما میکنه، سالنهایی که تماشاگران به قصد خندیدن واردش میشن ولی شاید بدون حتی زدن یه لبخند ملیح از اون خارج شن. باید اعتراف کرد که گروه لوتوس پلاس (که کار تبلیغات فیلم رو رو دوش داشته) و آیدا اورنگ (که مشاور رسانهای فیلم بوده) کارشون به مراتب استادانهتر و بهتر از تیم خالق فیلم بوده.
باحال اینجاس که در بحث موسیقی فیلم هم با بزرگانی مثل کارن همایونفر و یغما گلرویی روبرو هستیم و کار و ارزش هنری آثار این دو نفر هم در جای جای این اثر نابود شدهان. واقعا لس آنجلس تهران فیلمیست که مثل یه جنگا یا دومینویی میموند که از هم فرو پاشیده و همراه با خودش، تموم عوامل هنری خود رو هم به قعر میکشوند و ترکشهاش به همه میخورد.
تنها نکته مثبتی که شاید بشه به فیلم تهران لسآنجلس وارد دونست (که بازم تیم مارکتینگ هوشمند پشت اون از این موضوع هم در شبکههای مجازی استفاده کرد) موضوع جلوههای خاص فیلم و به کار گیری فوت وفن پرده آبی در بعضی سکانسهاست که در سینمای ایران با احتمال خیلی کم رخ میدهد و حاصل کار تقریبا طبیعی و خوب از آب در اومده. تیم مارکتینگ هم بعد از ارائه چند تیزر سینمایی، کلیپی چند ثانیهای از روند ساخت این جلوههای خاص بیرون داد تا بگه که واسه فیلم لسآنجلس تهران اینجور کارای مدرنی هم شده و مخاطبان رو مثلا حیرت زده کنه.
پایهریزی واسه خوب از آب در آوردن یه فیلم کمدی-فانتزی آسونه و در نمونههای جهانی ما تماشاگر آثاری در ژانر بسیار نامانوس ترسناک و کمدی موفق هم هستیم! ولی تینا پاکروان و آنالی اکبری اونو اونقدر پیچیده کردن که نتیجه کار غذایی شده پر از مخلفات که یکی از یکی بدمزهتره. پریشونی و گیجی فیلم و بازیگران و کارگردان و فیلمبردار و همه و همه در جای جای فیلم پیداست و این گیج بودن به همه مخاطبین فیلم، در هر سن و سال و سلیقهای منتقل میشه و حالش رو بد میکنه. شعارهای داخل فیلم رو باید با ده برابر انتقاد بیشتر به خود سازندگان فیلم و علیالخصوص تینا پاکروان برگرداند و از اون خواست که به طمع پولسازی و محبوبیت فیلمهای کمدی و گیشهای، دست کم فیلمی کمدی بسازه و نه یه مغلمه بیدر و پیکر.
خواهش میکنم لسآنجلس تهران رو نبینید و نذارین بقیه اونو ببینن، این پیشنهاد شاید پیشنهاد خوبی نباشه و به اصطلاح غیر اخلاقی و غیرحرفهای باشه، اما مطمئنا ساخت اینجور آثاری به عنوان خوراک فرهنگی ملت، یکی از بیاخلاقیترین کارهاییه که میتوان انجام داد.